ایستاده بودیم روبروی هم..
نزدیک هم..
مات و مبهوت
نگاه میکردم به صورت زیبا و مهربونت..
به چشمآت..
که مثل ابر بهاری اشک می ریختن..
سنگینی دنیا روی سرم اومد..
دلم آتیش گرفت..
قد و بالات رو نگاه کردم..
لاغر شده بودی..
دلم کنده شد..
گریه میکردی و اسمم رو با صدای شیرینت..
صدا میزدی و میگفتی .. نمیدونستم .. نمیدونستم ..
من نمیدونستم..
اینطور گفتن بهم..
.. نمیدونستم ..
اصلا" صبر نکردم ببینم چی گفتن و چیو باور کردی به اشتباه.
بغلت کردم و گفتم .. اشکالی نداره .. اشکالی نداره ..
.. اشکالی نداره..
فدای سرت..
فدای یه تار موهات..
+ و این از لطف خدا بود که دشمنان شکست خوردن...
الحمدالله رب العالمین
الحمدالله رب العالمین
برچسب : نویسنده : 7yeksabadsib7 بازدید : 185