لقمه های سرنوشت ساز : السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام..

ساخت وبلاگ

میگن شما یه دونه ، وسط خانواده ات بچه مذهبی از آب در اومدی! :)
اینقدر بچه مذهبی که نمیتونستی محیط رو تحمل کنی و میری کربلا!
بنظر من یه عشقی افتاده بوده تو دلت که تونستی از خانواده ات جدا شی و کوچ کنی! :)
عشق به حسین علیه السلام...
عشق به دختری که تو سرنوشتت بوده :)

میری کربلا و با دختری آشنا میشی که کسی رو نداشته و با اقوامش اومده بوده کربلا.
باهم ازدواج میکنید و زندگی مشترکتون شروع میشه :)
حتما" از امام حسین علیه السلام همدمت رو خواسته بودی :) 

زندگیتون شروع میشه کنار شط فرات ساده و بی آلایش ،اما خادم الحسین علیه السلام بودی و همین براتون کافی بوده.

با یه چرخ دستی کفاشی ، خرج زندگیت رو در می آوردی ،
تفسیر قرآن میخوندی و معلم قرآن بودی...
و اگه عمرت قد میداد الآن آیت اللهی بودی :)))
همه میگن خیلی تعصبی بودی :|
میگن اگه بودی خیلی از رفتارهای امروز ما رو شرک میدونستی :]
و خیلی از کارها رو میگفتی نه! نباید انجام داد :]

مثلا" خانوم بنده خدات با بچه های کوچیک تو خونه ی قدیمی کنار شط فرات ، وقتی آب قط میشده تو خونه ، میخواسته لباس بشوره ، میگفتی اگه بری کنار شط لباس بشوری من راضی نیستم :-{
خانومتم خب سنشم کم بوده نمیدونسته چیکار کنه ،
میرفته میشسته :|
:)
بعد ، ظهر می اومدی خونه لباس های شسته رو میدیدی ، قهر میکردی یه گوشه می نشستی غذا نمیخوردی خخخخ :))
همین کارو میکردی که دل خانومتو برده بودی دیگه که تا آخر عمرش بهت وفادار موند :)

و بچه ها رو خودش تنهایی بزرگ کرد.

خلاصه که همه شما رو با تعصب و اعتقادهای محکم یاد میکنند
و من وسط این تعصب هایی که یه سریشم برام قابل درک نیست خخخ
یه چی شنیدم که خیلی خوشم اومد :)
اونم اینکه
کفاشی میکردی مردم کفش هاشونو می آوردن درست کنی ، اگه نمی اومدن بگیرن ، وقت حساب سالت خمس اون کفش های مونده پیشت رو هم حساب میکردی :)
و تازه نگه شون میداشتی و دوباره سال بعد هم خمسشون رو حساب میکردی!! :)))
آخه بابابزرگ تا چند سال عایا؟!
با اینکه میخندم و به شوخی میگم اینقدر خمس میداده تا پول کفش میشده خخخ
(بعد یهو صاحبشم می اومده میگرفته کفششو :// )

ولی بهت افتخار میکنم به خاطر لقمه ی حلالی که تو سفره ات گذاشتی :)
با اینکه حتا گاهی خودت قهر میکردی و غذا نمیخوردی خخخ

همینکارو کردی که وقتی از پیش امام حسین علیه السلام اومدی خیلی طاقتت نموند و رفتی....
همینکارو کردی که الآن پیش شهیدا خوابیدی...
هنوزم میای به خواب بچه هات و خمس رو بهشون یادآوردی میکنی :)

+ بابا بزرگ فکر کنم باید بیشتر خمس میدادی خخخ
   صرفا" جهت سرگردانی روحت بود بابابزرگ خخح
دیدم خیلی آروم خوابیدی گفتم یکم هیجانم خوبه :))

+کاش بودی الآن ازت تفسیر قرآن یاد میگرفتیم 
یهو دلم خواستت :') با اینکه هیچوقت جز عکست رو ندیدم و صداتم نشنیدم و چیز زیادی هم ازت نمیدونم.

+کاش هردوتون بودین و محبت بینتونو نگاه میکردم...

+ میگما بابابزرگ ، ببخشیدا ولی با اجازتون
ما خیلی عاشقیم.. :)
چهل روزه مونده به محرم
نوه ات و آقای معشوقش رو هم بدعا.. :)
زودی باهم بیان پیش مهربان ارباب حسین علیه السلام..

الهی آمین..

:)

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم : عاشقت باشم.....
ما را در سایت مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم : عاشقت باشم.. دنبال می کنید

برچسب : لقمه,های,سرنوشت,ساز,السلام,علیک,ابا,عبدالله,الحسین,علیه,السلام, نویسنده : 7yeksabadsib7 بازدید : 171 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 15:29