فرمانده ی شهر ، لبخندت مثل آب یخ خالی میشه روی حرف های ناامیدانه ی من !

ساخت وبلاگ

میخوام برم باهاش دعوا کنم

با اینکه خیلی دوسش دارم اما میخوام برم بهش بگم 

تو اصلا"مرد نیستی 

فقط بلدی منو منتظر بزاری ، یه دختر با تمام ِ احساساتش رو منتظر میزاری

 اصلا" چرا منو ضایع میکنی 

چرا بهت میگن مرد وقتی نمیتونی این دختر خسته رو درک کنی 

چرا بهت میگن گواه وقتی نمیتونی به من کمک کنی 

میخوام برم بهش همه ی اینها رو بگم 

اما 

به چشم هاش که میرسم

 

به چشم هاش که نگاه کنم 

و اون لبخندش که همیشه مثل ِ یه سطل آب یخ ریخته میشه روی حرفام 

نمیتونم بگم... 

فقط میگم 

شهید مهدی زین الدین 

این رسم جوانمردیه ؟ این رسم ِ مردونگیه ؟

این راه و رسم شهداء که نیست هست ؟

 

فرمانده ی شهر 

من چیکار کنم که تا میام این حرف ها رو بهت بزنم تا میام تو چشم هات نگاه کنم این حرفا رو بزنم 

به وضوح میگی 

تقصیر من نیست ، 

تقصیر خودته که به چیزی که بهش یقین داری ، شک میکنی! 

بعدم میخندی و میگی برو دختر تو خیلی وقت پیش به خواسته ات رسیدی.. 

فقط باید صبر کنی تا ببینیش.. 

 

 

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم : عاشقت باشم.....
ما را در سایت مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم : عاشقت باشم.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7yeksabadsib7 بازدید : 177 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 15:23