نذر ِ سلامتی حسین علیه السلام...

ساخت وبلاگ

 

اسرا تازه داخل خرابه شده بودند که زنی با غذا وارد آن شد. 

زینب زن را دعا کرد و گفت : « صدقه به ما حرام است.»

زن گفت : « صدقه نیست ، نذر است.» 

زینب گفت : « این چه نذری است ؟ » 

زن گفت : « توی مدینه زندگی می کردیم که من مریضی لاعلاجی گرفتم. 

پدر و مادرم مرا بردند خانه فاطمه و علی تا آن ها برایم دعا کنند. 

پسری زیبا آمد توی خانه. 

علی صدایش زد و گفت :« حسین جان دستت را روی سر این دختر بگذار و برای شفایش دعا کن. 

حسین دعا کرد و من همان جا شفا گرفتم طوری که تا امروز هیچ مریضی ای نگرفتم. 

 

چرخ روزگار من را از مدینه آورد اطراف شام. 

از آن موقع نذر کردم برای سلامتی حسین به اسیر ها و غریب ها غذا بدهم تا شاید دوباره حسین را ببینم. »

زینب از ته دل جیغ کشید. 

به زن گفت: « حاجت روا شدی. 

من دختر فاطمه و علی هستم و خواهر حسین

این ها بچه های حسین هستند و 

آن سر که بالای دارالاماره آویزان است ، حسین است. 

نذرت تمام شد دیگر... » 

 

زن بی هوش شد و افتاد.

به هوش آمد دوباره جیغ زد و بی هوش شد. 

به هوش آمد کمی ناله و شیون کرد و بی هوش شد. 

زینب هم که بی تاب شده بو.

حالا سجاد باید عمه اش را آرام میکرد.

 

 قصه ی کربلا - فصل اسارت

 

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم : عاشقت باشم.....
ما را در سایت مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم : عاشقت باشم.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7yeksabadsib7 بازدید : 160 تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395 ساعت: 20:33